جزئیات وبلاگ

چه زیباست با یتیمان عشق گفتن...

چشمها یش آبی بود (قسمت اول)

چشمها یش آبی بود (قسمت اول)

دریکی از بیمارستانهای نه مدرن نوزادی بدنیا امد . چشمهای این نوزاد روشن بود ؛ پس از چند روز و رفع تمام مشکلات نوزاد را

به خانه بردند ؛ مادر این نوزاد بعد از طایمان در بیمارستان فوت نمود . نام نوزاد را حسرت گذاشتند وعمه اش او را بزرگ کرد .

حسرت پدری بسیار خشن و آشوبگری داشت ؛ پدر این کودک اهل دعوا ؛ چاقوکشی ؛ خلاف و خلاصه هرچی که دلت بخواهد بود

وچون همیشه مشکل مالی داشت وبی بند وبالی شغل او بود این کودک مجبور بود که کار کند و در روستایی که تازه داشت به شهر

تبدیل میشد به همه کاری دست میزد ؛حسرت خیلی کم به مکتب میرفت وهمیشه به کارهای ناپسند پدرش فکر میکرد واز دعوا کردن

وچاقو کشی وخلاف پرهیز داشت ولی از هر دعوا ویا کار خلاف بشدت ناراحت میشد چون ذات او اینگونه نبود ودر واقعیت دوست

نداشت اینگونه باشد ولی اگر فقط دو روز دعوا نمیکرد پدرش او را مسخره میکرد وبا لحن بدی با او حرف میزد که چرا دعوا

نکردی و یا خلافی از او سر نزده ؛ البته حسرت به اهالی روستا نیز کمک میکرد و افراد مسن روستا او را دوست داشتن و میدانستند

که پدر حسرت او را وادار به اعمال زشت میکند . این کودک هر روز بزرگتر میشد و هروقت میخواست گاو؛ گوسفند ها را به چرا

ببرد بلند بلند آواز میخواند وصدای خوبی هم داشت ؛ پدرحسرت براثر یک دعوا که منجر به فوت طرف مقابلش شد به جرم قتل به

چهارده سال حبس محکوم شد . و زمانی که به زندان میرفت حسرت را به سه نفر در آن روستا سپرد . این سه نفر آمهای خوب آن

روستا بودند یکی از آنها رسم مراقبت و دفاع از خود را به او آموخت ؛ آن دو نفر هم رسم مرد بودن و کمک به دیگران وسالم

زندگی کردن را به او آموزش دادند . اما حسرت بخاطر اینکه پدرش از زندان او را مسخره نکند هر از گاهی دعوایی میکرد تا

پدرش سرزنش نشنود .

در انتهای روستا یک خانه بسیار بسیار بزرگ با خدمه و اسبهای بسیار زیبا وجود داشت و استاد موسیقی در انجا زندگی میکرد؛

آن استاد بسیار مشهور بود وتمام شهر اورا دوست داشتند و آهنگهای اورا زمزمه میکردند ؛ روزی حسرت از آهنگهای زیبای استاد

را میخواند این صدا بقدرری بلند و رسا بود که استاد از منزل خود خارج شد و بدنبال صاحب صدا میگشت و دید نوجوانی است ؛او

را صدا کرد وبه خانه برد ونزد پیانو رفتند و استاد رو به حسرت گفت من پیانو میزنم و تو بخوان او نیز همین کار را انجام داد ؛

ولی حسرت از هیچ پیانو و هیچ سازی سر در نمی آورد او فقط برای خودش میخواند و اصول خواندن را هم  بخوبی بلد نبود ؛ استاد

از او خواست تا به کلاسهای او برود و تعلیم ببیند او نیز قبول کرد وبه کلاسهای استاد رفت ؛ از سوی دیگر استاد به همین سن

حسرت فرزندی داشت که داِیم از پدرش پول میگرفت وبا قاچاقچیان دوست بود و همکاری میکرد . البته استاد این موضوع را

نمیدانست و همیشه ازپسرش میخواست که نزد او بیاید و موسیقی را فرا گیرد و آنچه را که میداند به فرزندش بیامزد اما پسر استاد به

هیچ عنوان تمایلی به این کار نداشت و فقط به این فکر میکرد که چگونه از پدرپول بگیرد و با قاچاقچیان کار کند و عمده کارهای

خلاف و دزدی به دست پسر استاد و دوستانش پنهانی انجام میشد .

این وضعیت همچنان ادامه داشت و هیچ ماموری توان روبرو شدن با آنها را نداشتن چونکه یا برای خودشان ویا برای خانواده مامورین مشکل ایجاد می نمودند .

همانطورکه نواد فرزند استاد به کارهای بد وزشت خود ادامه میداد ازسوی دیگر حسرت هم به مزرعه و دام داری می پرداخت و هم

اینکه به کلاسهای درس استاد موسیقی میرفت . یک روز برحسب دشمنی که نواد با حسرت داشت ضرب وشتم شدیدی به حسرت

وارد نمود که منجر به شکستکی پای حسرا کسی دعوا نکنم و به کسیت شد و او قادر به کارکردن نبود و او خانه نشین شد ؛ استاد

روزی برای دیدن حسرت به خانه اش رفت و چون حسرت را درآن شرایط دیدبسیار ناراحت و نگران شد . وازاو پرسید چرا

اینطوری شده و چرا ازخودت دفاع نکردی؟ حسرت گفت استاد چند نفری میخواستند از من اخاذی کنند که من اجازه ندادم و انها چند

نفر بودند ولی باز هم میتوانستم از خودم دفاع کنم ولی از سویی که به شما قول داده بودم با کسی دعوا نکنم و به کسی آسیبی نرسانم

این بلا سرم آمد .  استاد در جواب گفت ؛    حسرت پسرم من گفتم دعوا نکن وباعث آزار کسی نشو ولی یادم نمیاید گفته باشم از

خودت دفاع نکن هر کسی بایستیاز خودش و از جان و اموالش مراقبت کند . هیچ کسنباید اجازه بده تا به او اجحاب شود و تو هم در

این شرایط بایستی از خودت دفاع میکردی . البته تمام این مشکلات از سوی نواد به او وارد میشد هیچ وقت حسرت به استاد نمی

گفت که پسرت با من دعوا میکند واین بلا نیز از سوی او بود  و استاد نیز اصلا خبر نداشت ؛ یک موضوع که نزدیک بود به

فراموشی سپرده شود این است که برادر زاده استاد دختری حدودا هفده ساله بود که پس از مرگ پدرش نزد عموی خود یعنی همان

استاد زندگی می کرد بنام جورین .

جورین کم وبیش از کارهای پسر عموی خود نواد خبر داشت ولی بطور کامل به استاد چیزی نمیگفت ؛ ولی گه گاهی به عموی خود

می گفت که بهتر است بیشتر مواظب نواد باشی . چون نواد با ادمهای بد رفت و آمد دارد .

یک شب نواد به همراه دوستان دیگرش…. ادامه داستان در قسمت دوم

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *