جزئیات وبلاگ

چه زیباست با یتیمان عشق گفتن...

حاشیه نشین(بخش دوم)

حاشیه نشین(بخش دوم)

من از ده سالگیم تقریبا بخوبی یادم می آید تمام زجر هایی که کشیدیم البته این به این معنی نیست که دیگر مشکلاتمان تمام شده ولی چون درد و دل خودمانی گفتنم می خواهم یک نگاهی به این پنج سال داشته باشیم از ۱۰ تا ۱۵ سالگیم.

یاد دارم مادرم مریض بود و حدود ۱۵ روز سر کار نرفت و به علت اینکه پول نداشتیم دکتر نرفت  و همین امر باعث شد تا مریضی او طولانی شود. صاحب خانه یک مرد میانسال بود که بچه نداشت و فقط با همسرش زندگی میکرد،خانه اش چهار اطاق داشت که دو اتاق را خودش زندگی میکرد، یک اتاق را به یک مرد مجرد اجاره داده بود و یک اطاق هم من و مادرم زندگی میکردیم، دقیقا سر ماه بود یعنی خودش داد میزد می گفت سر ماه شده کرایه خانه را چرا نیاوردی بدی، این فریاد زدنها و این گویش مربوط به مادرم بود که می گفت.

مادرم به او گفت من مریض بودم و چند روزی سرکار نرفتم چند روز آینده پرداخت می کنم. صاحب خانه می گفت اگر نمی توانی کرایه را پرداخت کنی خانه را هر چه زودتر خالی کنید من باید مستاجری بیارم که به موقع کرایه پرداخت کند.ندارم که بخورم باید از شما بگیرم تا خرج کنم، آن آقا که مستاجر بود و تنها زندگی می کرد آمد نزد مادرم و مبلغ کرایه را به مادرم به صورت قرض الحسنه داد و گفت افسر خانم من تا چند روز آینده به این پول نیازی ندارم، کرایه را پرداخت کنید تا صاحبخانه داد و بیداد نکند. بعدا کار کردید پول من را پرداخت کنید.

مادرم قبول کرد ولی با اکراه چون اصلا دلش نمی خواست از کسی پول قرض بگیرد.از این کار می ترسید و می گفت مهرداد جان چون پدرت نیست و ما بی سرپرست هستیم اگر از کسی پول قرض بگیرد ممکن است سو تفاهم پیش بیاید.

مادرم خوب نشده بود که مجبورا رفت سر کار و پول را برگرداند ولی مشکلات دیگر نیز وجود داشت.مابرای خرید خوراکی هم کمبود داشتیم ولی گذشت چون فقط من و مادرم بودیم. مادرم بیشتر غذایی را که درست می کرد به من میداد و کمتر خودش می خورد.

ما شش ماه بعد از آن خانه رفتیم یعنی صاحب خانه بیرونمان کرد. چون مریضی مادرم کمی بیشتر شد و در ماه چند روزی نمیتوانست سرکار برود و به همین دلیل کرایه چند روزی همیشه عقب می افتاد و البته فقط چند روز و صاحب خانه نیز تحمل نداشت.

جایی که اثاث بردیم و خانه جدیدمان را  بنا کردیم بعد از مدتی کوتاه ….

ادامه داستان در بخش بعدی