۱۳۹۶-۱۰-۲۴ چشمهایش آبی بود (قسمت آخر) - موسسه خیریه نهال زندگی امید

جزئیات وبلاگ

چه زیباست با یتیمان عشق گفتن...

  • Home / داستان / چشمهایش آبی بود…
چشمهایش آبی بود (قسمت آخر)

عمه خانم گفت  اون شب پدر حسرت هم درهمان بیمارستان بود ومتاسفانه همسرش براثرزایمان فوت کرد ؛ پرستاری

که آن شب کشیک بود به او گفت بچه شما دختر هستش و میتونید بچه را تحویل بگیرید البته پرستار اون شب اشتباه کرده بود وپولی

گرفت که مثلا پسر شمارا با دختر او عوض کرد .واین موضوع را خودش میداند ولی شما از این موضوع خبر ندارید .؛ هم بچه شما پسر بود و هم بچه ایشان پسر بود .سالها گذشته اما بعداز این همه سال وقتی حسرت با شما آشنا شدازشما حرف میزد من بیشترتعجب

کردم به خودم گفتم راجع به شما بیشتر تحقیقات کنم و متوجه شدم که حسرت پسر شماست و نواد پسر اوست و همینطورازنظر اخلاق

ورفتار هم نواد به او رفته اهل دعوا و شرارت و حسرت اهل موسیقی و کمک به دیگران ؛ استاد از این حرف چیزهایی ازآن شب

بارانی وسرد ذهنش را مشغول کرد اما نتوانست چیزهایی بیاد بیاورد ؛ آسیده خانم یا بهتر بگویم عمه خانم حرفهایی را زد ودرنهایت

گفت من عوض شدن بچه را میدانستم ولی نمیدانستم که حسرت پدرش کجا زندگی میکند ؛ حالا که فهمیدم واخلاق و رفتار برادرم را

میبینم که اصلا درست نمی شود و همیشه بفکر کارهای خلاف هستش خواستم کاری کرده باشم تا ….  از خانه رفت و خداحافظی

کرد ؛  لحظه ای گذشت ناگهان استاد دوان دوان فریاد کسید آسیده خانم ؛ آسیده خانم ؛ عمه خانم ؛ عمع خانم ؛ وقتی به او رسید پرسید

ده شما یعنی همان روستای شما کجاست ؟کدام روستا هستید ؟ ادامه داد همین روستا که ما هستیم ؟ چون حسرت همیشه خودش می

امد و من خانه شما را بلد نیستم و خواهش میکنم کمکم کنید تا به پسرم برسم ؛ خواهش میکنم .

عمه خانم گفت بله همین روستای دومی هستیم و تا آنجایی که بتوانم کمک میکنم استاد طاهر با شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد و

خواست تا پسرش را بگیرد اما او چون شرور نبود و دروغ نمی گفت بلد نبود از کجا باید شروع کند . ( ۲ دو روز خانه نشین شد و

با جورین مشورت کرد پس از دو روز به روستای حسرت رفت ؛ دم دمهای غروب بود که به روستا رسید و به خانه پدر حسرت

رسید . ازجایی که استاد را پدر حسرت میشناخت به او خوش آمد گفت . و استاد نیز آرام آرام حرفهایی میزد . استاد بیش از دو

ساعت حرف زد تا در آخر پدر حسرت گفت استاد من چیزی از حرفهایت نفهمیدم .اگر منظورت این است که حسرت دوباره بیاید

کلاس موسیقی شما بایستی بگم تمکان نداره ؛ ادامه داد و گفت کلاس موسیقی تعطیل دیگه تمام شد . اون باید مثل مرد بزرگ شود

چاقو دستش بگیرد با مردم دعوا کند و مثل مرد بزرگ بشود مثلا که چی بغل شما بشینه پیانو بزنه ؛ ساز بزنه اینها که چی بشه .

استاد طاهر گفت نه حرفم این نیست ؛ اون شبی که دربیمارستان پسرم را از من گرفتی و مثل امشب بارون می آمد یادت است ؟ ۲۵

سال پیش ؟ تو به اون پرستار پول دادیکه دخترت را با پسرم عوض کند ولی نمیدونستی که بچه خودت هم پسره ؛ اون پرستار اشتباه

کرده بود.   ابروهای پدرحسرت بالا وپایین رفت و رو به استاد کردو گفت این حرفهای بیخودی چیه که میزنی؟ ولی ازچهره اش

معلوم بود که به خوبی میداند .

حرفهای آنها تا دم دمهای صبح طول کشید و از طرف دیگرآسیده خانم یعنی همان عمه خانم داشت درخانه خود با حسرت صحبت

میکرد وتمام ماجرا را برایش توضیع میدادو دیگر حسرت هم این موضوع را فهمیده بود ؛ هوا روشن شد و حرفها همینطور رد وبدل

میشد . استاد گفت من از اول غروب برایت حرف زدم وخواهش کردم و توفقط به من سیلی زدی ومن اهل سیلی زدن نیستم اگر پسرم

را به من ندهی من ازتو شکایت میکنم . در همین لحظه حسرت وارد اطاق شد و با تمام وجودش استاد را بغل کرد واشک ریخت وبه

او گفت من کنار شما میمانم و به شما سر میزنم ولی پدرم را نمیتوانم تنها بگذارم .

استاد به حسرت گفت پسرم تو بچه من هستی ؛ ببین حتی چشمهای تو هم مثل چشم من آبیه ؛ حسرت خواست دلیل بیاورد که ناگهان

ماشین پلیس رسید و درب را به صدا درآورد ؛ با بازشدن درب خانه چشمها خیره شد چون نواد ودوستانش دستگیر شده بودن وبرای

بازجویی بدنبال استاد آمده بودن وبه هنگام خارج شدن استاد ازخانه بلافاصله هودان فریاد کشید وگفت نه جناب پلیس او پسر منه

وخودم برای جوابگویی کارهایش به اداره پلیس می ایم و رو به استاد گفت من سالهاست شما را میشناسم و میدانستم که نواد پسر من

هستش چون همیشه از دور مواظبش بودم ومن کاری کردم که او با این دوستانش آشنا شود .چون من از پسرم انتظار داشتم اهل دعوا

؛ چاقو و زندان رفتن باشه ؛ مرد باشه ولی امروز فهمیدم که مرد بودن به این حرفها واین چیزها نیست و تو استاد طاهر با اینکه نزد

حسرت نبودی توانستی آن را بخوبی بزرگ کنی و مثل خودت بار بیاوری  و نزد حسرت آمد ؛ من نتوانستم برات کاری کنم و همیشه

ترا به اشتباه و کارهای غلط تشویق میکردم ؛ وتو هیچ وقت دلت نمیخواست این کارها را انجام بدهی ؛ چون این مرد یعنی استاد

طاهربزرگ که همه اورا میشنا سند خونش در رگهای توست وبهنره بری ودرخانه او بزرگ بشوی ومعنای مرد بودن را از خانه

استاد تجربه کنی ؛ در چشمهایش اشک ودرصدایش بغض بود اما به راه خود ادامه داد و با افسرپلیس همراه شد وبه نواد گفت نگران

نباش هر جوری شده این موضوع تمام میشود ؛ من تا بحال فکر میکردم که پسرم مثل تو باشد وکارهای ترا انجام بدهد خوبه ولی

حالا دیگرنظرم عوض شد تو باید کنارمن درهمین خانه فقیرانه زندگی کنی ومن از تو یک مرد واقعی میسازم دیگر بدان از آن

پولهایی استاد و اون چاقو و دعوا و هرکارخلاف خبری نیست ؛ ما با هم کشاورزی میکنیم ؛ بریم جناب پلیس چون لوازم سرقت شده

و تمامی آن شمش طلا ها به صا حبانشان بایستی برگردانده شود و تمامی شاکیان با حضور هودان رضایت خود را اعلام کردند ؛

نواد پس از دو(۲) سال زندانی آزاد شد ؛

استاد برای آنها مغازه ای خرید و نواد بهمراه هودان (پدرش ) یک مغازه لبنیاتی را شروع کردن و تمامی دوستان نواد در همان

مغازه بکار مشغول شدند و بیش از ده سال است که این پدر وپسر و دوستانشان بخوبی درکنار یکدیگر مشغول هستند و کار خود را

آنقدرگسترش داده اند که دیگر وقتی حتی برای فکر کردن به قبل را ندارند .

نواد ازدواج کرد و صاحب یک فرزند پسر شد ؛ استاد طاهر بزرگ بر اثرکهولت سن فوت کردن و نیمی از ثروت خود را در وصیتش به نواد بخشید و درنامه ای خطاب به نواد فقط یک کلام گفته ؛

نواد ترا به مانند حسرت دوست دارم .

پایان

 

 

 

 

 

 

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *