۱۳۹۶-۰۸-۲۳ چشمهایش آبی بود (قسمت دوم) - موسسه خیریه نهال زندگی امید

جزئیات وبلاگ

چه زیباست با یتیمان عشق گفتن...

  • Home / داستان / چشمهایش آبی بود…
چشمهایش آبی بود (قسمت دوم)

 

جورین کم وبیش از کارهای پسر عموی خود نواد خبر داشت ولی بطور کامل به استاد چیزی نمیگفت ؛ ولی گه گاهی به عموی خود

می گفت که بهتر است بیشتر مواظب نواد باشی . چون نواد با ادمهای بد رفت و آمد دارد .

یک شب نواد به همراه دوستان دیگرش به یک مرکز سپرده گذاری اشیاع قیمتی دستبرد میزنند وکلی شمش طلا و کلی جواهر به

سرقت میبرند . رییس این گروه این بار به نواد میگوید من این بار نمیتوانم این اموال را به خانه خود ببرم ( البته رییس دزدان نسبت

به بقیه دزدان بزرگتر بود و هر اتفاقی که در آن روستا رخ میداد ویا اینکه رخ داده بود بخوبی خبر داشت )

و بالاخره به نواد میگوید تو ببر و در گاراژ خانه قرار بده و هرچه نواد اسرار میکند که پدرم اجازه نمیدهد و اگر بفهمد برایم بد

میشود رییس قبول نمیکند و درنهایت نواد تمام اموال دزدی را به گاراژ خانه برد ؛ نیمه شب وقتی استاد به خانه باز میگردد اتومبیل

خود را به گاراژ میبرد و درهمان لحظه سپر اتومبیل به یکی از جعبه ها گیر میکند و اموال مسروقه به زمین میریزد ؛ تا نواد خود

را به گاراژ شخصی پدرش برساند ؛ استاد شمش طلاها را میبیند و از نواد توضیع میخواهد و متوجه مسروقه بودن آنها میشود .  و

چون استاد میخواست به پلیس اطلاع دهد و نواد اجازه نمیداد کار به نزاع کشیده شد فردا صبح استاد با کفتگی و ناراحتی بر میز

صبحانه حاضر میشود ؛ جورین را میبیند و تمام اتفاقات را به او میگوید جورین میگوید عمو جان بارعا به شما هشدار داده بودم شما

توجه ای به حرفهایم نکردید . عموجان نواد متاسفانه بسیار خطرناک شده وکسانی که با او دوست هستند طبق تحقیقاتی که من کردم

تماما شرور و مردم آزار هستند آنها ازچیزی واهمه ندارند و درحد مرگ مردم را میزنند و بعضا به سوی آنها شلیک هم میکنند .

استاد همانطور که به شدت ناراحت و نگران بود بی اختیار گفت جورین نمیدونم چرا این پسر اینطوری شده و این آدمها را از کجا

پیدا کرده با سرازیر شدن اشک ها استاد میگفت نواد هر چی میخواسته بهش دادم و چیزی از او دریغ نداشتم پس چه کسری در

زندگیش داشته که دست به این کارهایزشت و کثیف میزنه ؛  بعث عمو و برادرزاده کمی فراتر رفت و جورین گفت اشتباه همینجاست

البته عمو جان ببخشید اینجوری حرف میزنم ولی نواد هرجا خواسته بره شما اجازه دادید هر مقدارپول خواسته به او دادید ؛ خلاصه

فکر میکردید میخواهید فرزندتان راحت زندگی کند ولی متوجه نشدید که او چکار میکند و کجا میرود و با چه کسانیدر رابطه است و

همین موضوعات شده تا امروز مال دزدی به خانه بیاورد . اونم چی شمش طلا ؛ اصلا معلوم نیست اینهمه شمش مال کجاست ؟

میدونم امروز وفردا پلیس همجا را میگردد . وشاید هم از تلویزیون اعلام کنند چون این شمش ها مال هر کس باشد براحتی از آن نمیگذره خدا بخیر کند ؛

هر دو برای مدتی ساکت شدند و هیچ یک سخنی نگفتند ؛ خانه به اون بزرگی چنان سکوتی داشت که گویا هیچ کس نفس نمیکشد بیش

از دو ساعت هیچ کس حتی قادر نبود از جای خود تکان بخورد معلوم بود هردوبه عاقبت کار و آبروریزی خانوادگی فکر میکردند .

ناگهان صدای زنی بلند شد ….

بلند بلند فریاد میکشید …. استاد .. استاد … استاد…. کسی نیست خانم جورین  .. جورین خودش را به زور و با سنگینی خاصی از

صندلی جدا کرد جلو رفت وسلام کرد ؛ پرسید بفرمایید با چه کسی کار دارید ؟ شما کی هستید ؟

روبه جورین گفت من با استاد کار دارم . جورین گفت لزفا خودتون را معرفی کنید . گفت خواهش میکنم خانم جورین اجازه بدید من

استاد را ببینم کار خیلی واجبی دارم . جورین نزد استاد رفت و گفت عموجان خانمی خیلی حراسان با شما کار دارد با توجه به اینکه

نمیشناسمش ولی او مرا به نام صدا میکند . استاد ازجایش بلند شد وجلو رفت و سلام کرد و گفت لطفا بفرمایید بنشینید و ادامه داد رو

به خانم ؛ ببخشید من چه کاری میتوانم برایتان انجام دهم ؟      زن خودش را اینگونه معرفی کرد روبه استاد گفت مگر شما استاد

طاهر نیستید ؟ شما اسمتان استاد طاهرهستش درست میگویم ؟ استاد رو به خانم گفت بله درسته و به نظر میرسد شما بنده را خوب

میشناسید چون سالهاست کسی دیگر مرا به اسم صدا نکرده . برادرزاده ام به من میگوید عمو و مردک هم میگویند استاد ؛شما کی

هستید که مرا اینطور بخوبی میشناسید ؟ زن رو به استاد گفت من آسیده هستم ؛ استاد به فکر فرو رفت ودر حین فکرکردن رو به

مهمان خود کرد و گفت من شما را بخاطر نمی آورم ؛ صندلی خود را رو به صندلی آسیده کرد وگفت درست توضیع دهید .

آسیده گفت من عمه حسرت هستم ؛ همان حسرت که نزد شما می آید ؛  استاد لبخندی زد وگفت چه خوب خوش آمدید کاش

زودترخودتان را معرفی میکردید و رو به جورین گفت جورین جان لطفا برای خانم بگو چایی بیاورند . ایشان عمع حسرت هستند .

شنیدی که چی گفت و ادامه داد ؛ آسیده خانم حسرت چند روزی هست که نزد من نیامده . اتفاقی افتاده ؟ آسیده حرف استاد را قطع

کرد و روبه جورین گفت چایی نمیخواهم ؛ دخترم لطفا تو هم کنارما بمان من برای حرفهای مهمتری آمده ام . و شروع کرد به

صحبت کردن . گفت پدر حسرت بعد از ۱۴ سال از زندان آزاد شده ؛ حسرت چون نزد شما میامد وبسیار هم حرفهای شما را گوش

میداد آنقدر خوش اخلاق و فروتن شده که چهره اش نمایان محبت وعشق است او دیگر هیچ کاری جز موسیقی و کارهای روزمره

انجام نمیدهد ودایم ازخوبیهای شما وبرخورد و خوب بودن شما حرف میزند و ادامه داد ؛ پدرش به یکی از جوانهای روستا یاد داده

که با حسرت دعوا کند ولی جوری که حسرت از آن جوان خیلی بد کتک خورد ولی چیزی به آن جوان نگفت و دست بروی آن جوان

بلند نکرد . البته در این چند روز که پدرش از زندان آزاد شده و میداند که حسرت به موسیقی علاقمند شده بیشتراو را اذیت میکند و

میگوید توسپر من هستی بایستی اهل دعوا و چاقو کشی باشی ؛ اما سرباز زدن حسرت برایش دردسر شده ؛ در ادامه گفت استاد

طاهر این کل ماجرا نیست . شما اگربه ۲۵ سال پیش برگردید و خودتان را دربیمارستان تجسم کنید برایتان حرفهایی دارم ؛

اگر یادتان باشد ان شب موقع زایمان همسرتان هوا بشدت خراب بود وبیمارستان سرد وباران شدیدی می آمد متاسفانه همسرتان پس

اززایمان از دست رفت یعنی فوت کرد یادتان هست استاد طاهر ؟استاد درحینی که چشمهایش خیس شده بود گفت بله ؛ ولی شما از

کجا میدانید ؟ عمه خانم گفت  اون شب پدر حسرت هم درهمان بیمارستان بود ومتاسفانه همسرش براثرزایمان فوت کرد ؛ پرستاری

که آن شب کشیک بود به او گفت بچه شما دختر هستش و میتونید بچه را تحویل بگیرید البته پرستار اون شب اشتباه کرده بود وپولی

گرفت که مثلا پسر شمارا با دختر او عوض کرد .واین موضوع را خودش میداند ولی شما از این موضوع خبر ندارید .؛ هم بچه شما

پسر بود و هم بچه ایشان پسر بود .سالها گذشته اما….ادامه داستان در قسمت آخر

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *