۰۷مهر By نهال زندگی امید۱۳۹۵-۰۷-۰۶۰داستان مردی هستم۴۶ ساله، یک روز دقیقا سه سال پیش که باز هم دقیقا ۴۳ سال داشتم، سرگرم جستجو وبگردی در صفحات اینترنت شدم و از چند متن بسیار زیبا که از یک نویسنده بود لذت بردم. چند وقتی از این متن ها می خواندم، به نویسنده این ورق ها عادت کرده بودم که چند روزی از نوشته ها خبری نبود و چون دوست داشتم از احوال نویسنده بدانم در صفحه مجازی نوشتم شما بی نام هستید و بنده مطالب شما را مطالعه می نمودم.چند روزی است که از شما خبری نیست و بنده نگران حالتان هستم، هنوز نمی دانم شما آقا هستید یا خانم. ولی مهم احوال شماست، امیدوارم که مشکلی برایتان رخ نداده باشد، ممنون میشوم از حال و احوال خود به من خبری بدهید. یک هفته از این موضوع گذشت ولی نمی دانم چرا در این چند روز انقدر به یاد او بودم. بعد از ظهر روز پنج شنبه گوشی ام صدایش در آمد و پس از باز کردن گوشی متوجه شدم گمشده ای که در انتظارش بودم پیام داده و یک متن جدید و بسیار آموزنده را مشاهده نمودم و باز هم خبری از او نشد تا بعد از ظهر روز یکشنبه هفته بعد که برایم نوشت: دوست عزیز خوشحالم که متن های بنده مورد توجه شما قرار گرفته ولی متاسفانه کمی کسالت داشتم و کمی هم گرفتار مشغله شخصی دارم، امیدوارم حال شما بهتر از بنده باشد. در جواب نوشتم بنده یوسف هستم و شما جناب اگر ممکن است خودتان را معرفی نمایید تا بهتر متوجهشوم با چه کسی در مکاتبه هستم. جواب داد: آقا یوسف شما در چه زمینه ای فعالیت دارید؟ و اینکه چند سال دارید؟ و اگر ممکن است خودتان را بیشتر معرفی کنید. نوشتم: من یوسف هستم، تحصیلاتم در رشته جامعه شناسی بوده و به دلیل مشکلاتی نتوانستم بیش از مقطعی ادامه دهم، ولی این رشته را دوست دارم،۴۳ ساله هستم و در شهر{؟} زندگی می کنم، من تنها زندگی می کنم و متاسفانه همسرم را در یک حادثه از دست دادم و شما جناب خودتان را معرفی کنید. در جواب گفت:…. برای خواندن ادامه داستان به بخش داستان در روز های آینده سر بزنید.