۱۳۹۵-۰۴-۰۲ من یک زن 35 ساله هستم(بخش اول) - موسسه خیریه نهال زندگی امید

جزئیات وبلاگ

چه زیباست با یتیمان عشق گفتن...

  • Home / داستان / من یک زن…

من یک زن ۳۵ ساله هستم.
نوشته: مجید قربانی
دراطاق کارم نشته بودم که صدای زنگ دفتر به صدا درآمد. چند دقیقه ای که گذشت شنیدم صدای گریه می آید یکی ازهمکارانم وارد اطاق شد وگفت ؛ حاج آقا خانمی مراجعه کرده وگویا خیلی ناراحته ممکن است شما با ایشان صحبت کنید ؟ گفتم راهنماییش کنید تشریف بیاورند؛ وقتی وارد شد زن جوانی بود که بسیارناراحت وگریه می کرد وبسیاربی تاب بود . خواستم آب وچای برایش بیاورند . پس ازنوشیدن کمی ازلیوان آب تا حدی آرام شد. ازاوپرسیدم په شده چرا اینقدرمضطربی اتفاقی افتاده ؟ گفت حاج آقا من چندروزپیش دراتوبوس بودم که خانمی شماره وآدرس شمارا داد.
گفتم لطفآ آرام باشید وحرفاتون را بزنید؛ شروع کرد به صحبت ؛ گفت من الان ۳۵ سال دارم وقتی ۲۰ سال داشتم با شخصی در روستا آشنا شدم وازدواج کردیم که اون آدم خوبی بود ولی نمی دونم چرا همش دلش میخواست به خارج برود که پس ازپنج (۵) سال دیگراوبه خانه نیامد نمیدونم خارج رفت یا نه ولی من باخارج رفتن اوهمیشه مخالفت میکردم شاید رفته ! ومیدونست من ناراحت میشوم به من چیزی نگفت ولی واقعآ نمیدونم . تا اینکه (دو۲) سال ازاین موضوع گذشت ومن باشخص دیگری آشنا شدم وبا او ازدواج کردم یکسال ازازدواج ما گذشت که خداوند یک دختربه ما داد ؛ به علت بیکاری درشهرستان ومشغله بسیارمجبور شدیم به تهران بیائیم چند نفر ازاقوام ما درپاسگاه نعمت آباد یعنی اول جاده ساوه زندگی میکردن ما هم همان حوالی خانه ای اجاره کردیم ؛ یکی ازفامیلها همسرم راسرکاربرد کارآنها جوشکاری بود با استعدادی که همسرم داشت ولطف خدا زود این کار رایاد گرفت ؛ وحالا درآمدی داشتیم که بخواهیم کرایه خانه بدهیم وهمینطورکم کم پول پیش خانه راکه قرض کرده بودیم را برگردانیم . چون خانه ای که زندگی میکردیم تقریبآ خیابان وکوچه های محدودی داشت همه ما راشناخته بودن همسرم صبح زود میرفت وتاریکی شب می آمد. همه چیزداشت خوب پیش میرفت چون کم وکسریهای زندگی رایکی یکی خریده بودیم .
دخترم رابه کلاس پیش دبستانی ثبت نام کردم و…..به لطف خدا فرزند دوم ما بدنیا آمد اوپسر بود ؛ حالا ما دو فرزند داشتیم یکی دخترویکی پسر. درآن محل که گفتم تقریبآکوچک بود وهمه مارا می شناختن کسبه محل وهمسایگان به ما احترام میگذاشتن وحتی چند همسایه با ما رفت وآمد خانوادگی پیدا کرده بودن ؛ دریکی ازآن شبها با همسایه ای که درخانه ما مهمان بودن حرفهای کاری ودستمزد را ازشوهرم پرسید همسرم ابراهیم جواب داد(بابک که شوهرفریده بود) گفت آقا ابراهیم خیلی ساعت کاریت زیاده وکارتم خیلی سخت است ؛ ولی درآمد آن چنانی نداری چطور تحمل میکنی ؟ کرایه خونه . بچه ها . میرسونی؟ این درآمد تو فقط برای یک هفته من است ومن اصلا ایت پولها را قبول ندارم ؛ آدم حداقل بایستی درماه ۴ و۵ میلیون درآمد داشته باشد نه یک میلیون ودویست هزار تومان کمی بچه ها کمی کرایه وکمی آب وبرق وغیره ……… پس چی میمونه ؟ ابراهیم گفت آقا بابک ما فقط دوست داریم دلخوشی وسلامتی داشته باشیم چون مدتی هم نیست که به تهران آمده ایم همین هم خدارو شکرمیکنیم . شب موقع خداحافظی بابک به ابراهیم گفت این کارت مغازه من است ی سری به ما بزن اکرهم دوست داشتی اصلا بیا پیش خودم مطمئن باش با حقوق وانعام حداقل ۱۸۰۰ تا ۲ میلیون درماه گیرد میاد آنها رفتن .
یه چیزی حدود یکماه گذشت ابراهیم ازساختمانی….
ادامه داستان را در بخش دوم دنبال کنید.

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *