۱۳۹۵-۰۴-۱۲ من یک زن ۳۵ ساله هستم(بخش دوم) - موسسه خیریه نهال زندگی امید

جزئیات وبلاگ

چه زیباست با یتیمان عشق گفتن...

  • Home / داستان / من یک زن…

یه چیزی حدود یکماه گذشت ابراهیم ازساختمانی به زمین خورد موقع جوش دادن اسکله تیر آهن ساختمان پاهایش لیز میخورد وبه زمین پرت میشه . وقتی پای ابراهیم شکست حدودسه ماه خونه نشین شد ما که پولی نداشتیم خیلی به ما سخت گذشت وقتی هم که خوب شد صاحب کارش گفت ابراهیم مجبورشدم کسی دیگر را بجای تو بیارم نمی تونستم کارمردم را لنگ بگذارم ولی یه جای خوب برات کارپیدا می کنم .تقریبآ ۵۰۰ هزارتومان بابت باقیمانده چند روزکار ابراهیم به او پرداخت کرد ولی این پول کرایه عقب افتاده مارا هم تآمین نمی کرد . شب ابراهیم همه کارتهای ویزیتی را که داشت یکی یکی نگاه کرد شاید کسی باشه که به اوکاربده که یکدفعه به کارت بابک چشمش افتاد ؛ گفت کبری این کارت بابک است ی زنگ صبح می زنم شاید برم پیشش ؛ چون همسایه ما بود گفتم می خواهی برم با زنش  حرف بزنم ابراهیم گفت نه الان ساعت ۱۱ شب است شاید استراحت می کنند صبح زنگ میزنم .

از آنجائی که ابراهیم خودش صبح زود سرکارمیرفت ساعت ۷ صبح تلفن زد کسی جواب نداد تا حدودآ ساعت ۱۰ صبح شد یکی گوشی را برداشت وآن مرد گفت آقا بابک ساعت ۱۱ می آید ابراهیم حاضرشد وراه افتاد ؛ گفت تا برسم مغازه بابک اونم اومده دیگرازابراهیم خبری نشد دلواپس شدم ساعت ۱۰ شب بود که ابراهیم با کمی میوه ویک جعبه شیرینی وارد خانه شد .  گفتم خیلی نگران بودم حداقل یه زنگ میزدی اینها چیه ؟ پول ؛ ازکجاآوردی چی شده ؟ همین سوالها را میکردم که ابراهیم گفت رفتم مغازه بابک دو دهنه مغازه بزرگ داره و آقابابک آقا بابک ازدهن کسی نمی آفته . آدم سرشناسی است . منم به ابراهیم زل زده بودم تا اون حرف بزنه دل تو دلم  نبود . وگفت منودید خیلی تحویلم گرفت اون مغازه ماشین فروشی داره جریان کارم را گفتم خیلی ناراحت شد وگفت عیبی  نداره ای کاش میگفتی بهت پول میدادم چرا اینقدراذیت شدی حالا هم دیرنشده ما کارمان خریدوفروش ماشین است اگه دوست داری کنار دست اصغرباش آبدارخانه را بچرخان اینجا را تمیز کن به ماشینها برس من ماهی ۵/۱ میدم وهرمعامله ای که انجام بشه انعام خوبی هم گیردمیاد ؛ منم قبول کردم وازامروزهم شروع بکارکردم شب ۱۰۰ هزارتومن داد وگفت کمی میوه وشیرینی بخر ببر خونه چندروزیگه هم پول میدم کرایه خونه ات را بدی کبری جان خدا به ما روکرده فکرمیکنم کارخوبی گیر آوردم بابک هم هوامونو داره خدا روشکر. کبری این کار سبک ترازکارساختمانیه همینجا کنار دست بابک میمونم پسره اصغر ازمن کوچیکتره با اونم می سازم سه – چهار ماهی گذشت ابراهیم صبح ساعت ۹ می رفت وشب ساعت ۱۱ می آمد ما کرایه عقب افتاده را پرداخت کردیم برای بچه ها وخودمون لباس خریدیم بد نبود ولی لعن حرف زدن ابراهیم کمی تغیر کرده بود از او پرسیدم چرا ادا درمی آوری درست حرف بزن مثل همیشه چرا اینطوری شدی جوگرفتتت ؛ گفت کبری جان ناراحت نشو اونجا اینطوریه بایستی اینطوری حرف بزنم تا مردم منو باورداشته باشن ؛ پرسیدم یعنی چی؟ گفت بی خیال چند وقت دیگه متوجه میشی . (شش ۶ ماه ) گذشت ابراهیم دیگه آبدارخانه کارنمیکرد . ماشین به مردم (خریداران ) نشان می داد . ماشین میخرید البته با پول بابک وچون سواد نداشت بابک به او گفته بود تو قولنامه بنویس واختیارتام داری قولنامه را امضاء کن مهربزن وخلاصه خیلی اختیار به ابراهیم داده بود . بیشترماشینها راکه میخریدن قولنامه را بنام ابراهیم می نوشتن وموقع فروش هم فروشنده ابراهیم میشد ؛ (پانزده ۱۵ ) ماه گذشت یک نامه احضاریه آمد . بایستی ابراهیم به دادسرا می رفت خیلی تعجب کرد ؛ گفت نه با کسی دعوا کردم ونه پول کسی را خوردم ؛ یعنی چی ؛ فردا صبح به دادسرا رفت یکنفر با قولنامه به ابراهیم که نوشته بود ازاو شکایت کرده گویا شماره موتورایراد داشته اون موقع ابراهیم ازاین چیزها هیچ چیزنمی دونست وبه بابک زنگ زد بابک بابک هم پس ازیک هفته که ابراهیم دربازداشتگاه بود کارش رادرست کرد وگفت سوء تفاهم شده بود ولش کن حل شد توکارخودتو بکن ؛ ابراهیم هم چیزی نمی پرسید چون اصلا بلد نبود چی می خواست بگه چون بابک گفته بود این چیزها درکارما هست اشتباه می شه وقابل حل است نگران نباش . دو سال ازروزی می گذشت که ابراهیم سرکارنزد بابک می رفت یک شب دیدم ابراهیم باشیرینی به خانه آمد البته ما دیگه تو اون محل نمی نشستیم . خانه ما تغیر کرده بود جای بهتری رفته بودیم .ازاوپرسیدم جریان جیه این شیرینی…

ادامه داستان را دربخش سوم دنبال کنید.

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *