By نهال زندگی امید۱۳۹۵-۰۴-۱۹۰داستان ازاوپرسیدم جریان جیه این شیرینی برای چیه گفت امروز بابک به بچه ها که اونجا کارمیکرد گفت یه وکالت نوشتم وتمام اختیارات رابه ابراهیم دادم ازمغازه گرفته تا به تمام مشتریها ؛ شرایط ماشینها وغیره ولی تا اون لحظه منم هیچی نمی دونستم خودم همجا خوردم ؛ آقا بابک من نمی تونم اینجا را بچرخانم گفت می تونی ؛ گفتم خیلی ازآدمها می آیند برای تحویل ما شینشون گفت اونا که مسئله ای نداره اونا قراره بصورت اقساطی بهشون ماشین لیزینگی بدیم میلغی را دادن مابقیشومی دن من خودم حرف زدم یکی دوماه آینده ماشیناشون حاضره نگران اونا هم نشو . گفتم وکالت مغازه را میدی من چکارکنم ؟ اگربه شما خیانت کردم چی ؟ اینجا هرچقدرکاسبی شد چکارکنم ؟ بابک گفت من درکنارتم ولیاختیاردار توئی . من کارخانه بازکردم وقراره برم کارخانه وبیشتر دوست دارم ازاین به بعد درکارخانه کارکنم . یکماه هم بابک درکنارابراهیم ماند وبه ابراهیم گفت من ازاین به بعد کمترمیآیم حواست راجمع کن اگرکاری داشتی زنگ بزن . کاربخصوصی پیش نیامده بود که ابراهیم بخواهد به با بک زنگ بزند البته بابک هم خانه اش را عوض کرده بود وما هیچ خبری ازخانه جدید بابک نداشتیم ونداریم ؛ وارد ماه دوم شدیم که بابک دیگرنمی آمد به مغازه ؛ دردسرما هم شروع شد . پرسیدم دردسرچرا؟ چی شد که به دردسررسیدید مگربدهی داشتید؟ گفت بدهی بله ولی بدهی خودمان نبود مردم یکی یکی مراجعه می کردن که وقت گرفتن ماشینهاشون شده بود .پرسیدم لطفآ واضع ترحرف بزن مردم وقت ماشینهاشون شده یعنی چی ؟ روکرد به من گفت حاج آقا گویا بابک ازمردم پول گرفته بود که مثلا ۳-۴ ماهه به آنها ماشین بده ولی اسم ابراهیم بعنوان تحویل دهنده زده بود وقولنامه ها را هم به ابراهیم می داده که امضاء کنه چون ابراهیم به بابک اطمینان داشته . هیچ وقت نمی پرسیده این چه قولنامه ای است فقط بابک می گفته این ۵۰ هزار تومان ابراهیم کمیسیون تواست من ماشین خریدم وفروختم چون توهم اینجا کارمیکنی به هم کمیسیون می رسه همین ؛ حالا هم همه میگن ماشینی را که قولنامه کردی وازما پول گرفتی تا لیزینگی وبا شرایط اقساط تحویل بدهی تحویل بده ! ابراهیم هرچقدربه تلفن بابک زنگ می زد اصلا تلفن خاموش بوده صاحب مغازه هم که میبینه مردم زیاد رفت وآمد میکنن وسروصدا است از ابراهیم میخواهد که مغازه را تخلیه کند ابراهیم تازه میفهمه که مغازه هم اجاره ای بوده حالا ابراهیم حدودآ ۳-۴ میلیارد به مردم بدهکار است چیزی که اصلا روحش خبرنداره یکسال است که ابراهیم در زندان بسر میبرد ودادگاه هم میگوید توقولنامه ها را امضاء کرده ای ومردم می گویند پول رابه تو داده اند چون موقع نوشتن قولنامه پول پیش خرید ماشینها را بابک می داده جلوی مردم ابراهیم بشمارد وپس ازشمارش به ابراهیم می گفته مهندس لطفآ امضاء کنید مردم فکرمی کنن که ابراهیم پولها را می گرفته = پرسیدم خوب وکیل چی گرفته اید ؛ کاری کرده اید ؟ وکیل حرف زدیم ولی پول می خواهد که دنبال کارمان باشه تازه ۲و۳ تا ازوکیل ها میگویند ابراهیم محکوم است بابک چند ماه قبل ازفرارکردنش قولنامه مغازه راهم بنام ابراهیم نوشته همه چیز حاکی ازآنست که ابراهیم کلاه برداری کرده بخدا هیچ کاری نکرده فقط اونجا کارمی کرده . حاج آقا بیچاره شدیم ای کاش همان روستا می ماندیم واصلا به این خرابشده نمی آمدیم وای کاش هیچ وقت با بابک آشنا نمیشدیم . ازاوپرسیدم خب بسیارکارتان سخت شده ولی دخترم الان چکاری ازدست ما برمی آید ؟ گفت دخترم مدرسه میره وپسرم هم نزدیک ۲ دوسالشه اونها نه غذا دارن ونه شیرخشک ؛ بخدا خانه هم هیچ چیزنداریم که بخوریم ویا بپوشیم خیلی با بدبختی زندگی می کنیم چند بارهمان فامیلها یمان آمدن وکمی هم به ما کمک کردن ولی خوب اونها هم نمیتوانند چون خودشان با گرفتاری خرجشان را درمی آورن حداقل مارا کمک کنید بچه ها ازگرسنگی نمیرن . با توجه به مدارک زندان وفرزندان این خانم مقداری موسسه به او کمک کرد به عبارتی پول وارزاق به اوداده شد وازاو خواستیم اگرمی تواند درطی روز بچه هارا نزد کسی قراربده وبعنوان کارگرنیمه وقت بیاید ودرهمین موسسه مشغول شود یک هفته ازاین موضوع گذشت مجدآ کبری وارد موسسه شد گفت با یکی ازفامیلهایمان صحبت کردم که نصف روز ازبچه ها نگهداری کند تا من بتوانم سرکار بیایم او هم قبول کرده کبری درموسسه بعنوان کارگرساده نیمه وقت شروع بکارکرد او بسیارتمیزومرتب بود وخوشبختانه بموقع می آمد وبموقع می رفت .چندین هفته گذشت یعنی حدود سه ماه ازکارکردن کبری میگذشت او روزی نبود که گریه نکند ولی ازنظر زندگی وکرایه را بدهد وتغذیه مناسب برای بچه ها تهیه کند . پس ازسه ماه کبری نیامد او از زندگی نا امید شده بود وبقول خودش دیگرامیدی ندارد وبرای او زندگیش همه چیز تمام شده بود . تماسهای ما بی فایده بود چون کسی به تلفن جواب نمی داد به منزلش مراجعه کردیم ولی کسی نبود ازصاحب خانه اش سوال کردیم ولی اوهم چیزی نمی دانست تنها حرفی که صاحب خانه اش زد این بود که کبری تمام اثاثیه اش را فروخت البته دیگرچیزی نداشت چون دراین مدت بیشتراثاثیه رافرخته بود وبعدازفروشاثاثیه با من تسویه کرد ودست بچه ها شو گرفت ورفت هرچه ازاو پرسیدم کجا میروی ؟حالا که وضعیت بهتری پیدا کردی ! سرکارمیری منم کرایه کمتری ازتو می گیرم بمان تا انشالله کارهایت درست می شود ولی او فقط یک جمله گفت دیگر ازنگاه مردم به یک زن که شوهرش بالای سرش نیست خسته شدم ودیگرتحمل حرفها ونگاها را ندارم واگر هربدی ازمن دیدی حلالم کن ………! آیا کبری به روستای خود بازگشته ؟ اوکه می گفت خجالت می کشم به روستا بروم . به روستا بروم بگویم چی شده مگر مردم باورمی کنن؟ کبری وهمسرش به دلیل گرفتاریهای شخصی آیا درست فکرکردن وایا بهترازاین موقعیت برایشان ممکن بود.ما وشما اگرجای این عزیزان بودیم چگونه انتخاب میکردیم،ایا بنظر میرسه کبری بالاخره به روستا برگشته است . پایان یک داستان دیگر،منتظر داستان بعدی باشید