جزئیات وبلاگ

چه زیباست با یتیمان عشق گفتن...

حاشیه نشین(بخش اول)

حاشیه نشین(بخش اول)

حاشیه نشین

من یک نوجوان ۱۵ ساله هستم، پدر و خواهرسه ساله ام بر اثر یک حادثه فوت شدند و من فقط ۸ سال داشتم و متاسفانه تنها ماندم و نه دیگر همبازی دارم و نه می توانم از عاطفه پدری بهره ببرم.

من با مادرم زندگی می کنم، مادرم برای گذران زندگیمان به عنوان نظافت در خانه های مختلف کار می کند. او هفت سال است که این کاررا انجام می دهد، مادرم در حال حاضر چهل سال دارد ولی این سن به او نمی خورد. مادرم شبیه زن های پنجاه ساله است.ما در این هفت سال در بی ارزشترین جای ممکن زندگی کردیم.

در این سالها مادرم به جهتدلخوشی من و درس خواندنم خیلی زحمت کشیده و حرفهای بسیاری را به جان خریده. من همیشه می خواستم به مادرم کمک کنم. ولی کمک من فقط جوراب فروشی و وزن کشی بوده با ترازو در خیابانهای مختلف شهر و بیش از آن نمی توانستم کاری صورت دهم. اما در آمد من آنچنان نبود که کمک زیادی کرده باشم.

البته ناگفته نماند در بعضی از خانه ها که مادرم برای نظافت می رفت من هممی رفتم و میدیدم که مادرم با چه مشغتی کار می کند. خیلی ناراحت و عصبانی می شدم، ولی من نمی توانستم به او کمکی کنم و در جایی می نشستم و اورا تماشا می مردم و هر ده دقیقه فقط یک لیوان آب برایش می بردم و او فقط بار اول آب خورد و هر بار گفت دستت درد نکنه پسرم نمی خورم اما من با این کار فقط خواستم به او بگویم که مادر عزیزم بدان اگر کاری از دستم بر نمیاید هواسم به تو هست و تمام وجودم به حالت اشک میریزد.

زندگی به سختی می گذشت ولی می گذشت. من در آن زمان خیلی کم سن بودم و توانایی کمک به مادرم را نداشتم. وقتی به سن ۱۰ سالگی رسیدم مادرم بیشتر به فکرم بود و با تمام مشکلاتی که داشت به مدرسه ام سر میزد و با معلم و مدیر مدرسه صحبت می کرد، مادرم وست نداشت من از درس خواندن عقب بمانم. او اجازه نمی داد کسی به من توهین کند، او تمام مشکلات را به دوش می کشید تا من خوب باشم، ولی وقتی مدرسه از ما پول می خواست من سعی کردم به مادرم نگویم چون توان پرداخت را نداشت، بابت همین مورد من از معلم خودم و یا مدیر خیلی حرفها می خوردم ولی….؟!کمی خودمونی درد و دل شاید:

من از ده سالگیم تقریبا بخوبی یادم می آید تمام زجر هایی که کشیدیم البته این به این معنی نیست که دیگر مشکلاتمان تمام شده ولی چون درد و دل خودمانی گفتنم می خواهم یک نگاهی به این پنج سال داشته باشیم از ۱۰ تا ۱۵ سالگیم.

یاد دارم مادرم مریض بود و حدود ۱۵ روز سر کار نرفت و به علت اینکه پول نداشتیم دکتر نرفت و….

ادامه داستان در بخش بعدی

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *